تنفسی در غیب فصل هجدهم
خاطره ها
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:تنفی در غیب, داستان,داستان زیبا, :: 18:38 :: نويسنده : من وشما

 

 

بچه ام دارد می میرد!
نکند از آثار بلوغش ترسیده؟! در این مدت ندیده بودم صبح برای غسل حمام برود. دکتر هم می گفت زمان می برد تا قوای جنسی اش به فعالیت لازم برسند. اما چرا این همه گریه؟!
دیشب خیلی زود کادویش را به عارفه داد و زیاد در آن جا نماند. وقتی برمی گشت هم خیلی گرفته و ناراحت بود. ماهم که برگشتیم خانه دیدیم برعکس همیشه خوابیده است. نمی دانم شاید کسالتی داشته که اینقدر زود خوابید.
مدتی بود که از دوربین مداربسته اتاقش استفاده نمی کردیم. حتی چند بار قصد کرده ایم جمعش کنیم و فرصت نشده. اما چون خیلی دلم شور می زد دیشب دوباره روشنش کردم. بعد از یکی دوساعت از خواب بیدار شد و با بی حوصلگی و ناراحتی کمی قرآن خواند و دوباره خوابید من هم آنقدر خسته بودم که نمی دانم کی روی میز، سر گذاشتم و خوابم رفت. باصدای زنگ ساعت جمشید از خواب بیدار شدم؛ وقت گرم کردن و آماده کردن سحری بود، باید می رفتم، مانیتور را روشن کردم تا نگاهی به عرفان بیاندازم و بروم. هنوز خواب بود. اما همینکه خواستم دستگاه را خاموش کنم دیدم یکباره از خواب پرید، انگار جاخورده بود و سراسیمه خود را وارسی کرد. گرفته و متحیر شد. مقداری قدم زد. دستش را روی سرش می گذاشت و چشمانش را به هم می فشرد و لبانش را می گزید! کتابی را نگاه کرد و بعد لباس برداشت و از اتاقش آمد بیرون. من هم پاورچین پاورچین و بی سر و صدا از اتاق بیرون آمدم و از پشت دیوار دیدم دارد به طرف حمام می رود. به آشپزخانه رفتم و هنگاهی که از حمام بیرون آمد و به اتاقش برگشت به روی خودم نیاوردم که متوجه شدم، او هم به اتاقش رفت. حمام که بود سعی می کرد جلوی صدای گریه اش را بگیرد اما من می شنیدم. اما چرا گریه؟! حتی از حمام که بیرون آمد هنوز از زور گریه نفس نفس می زد... او که به اتاقش برگشت کار من هم تمام شده بود. و برگشتم پشت دستگاه. باز هم گریه!
برای سحری هم پایین نیامد. پشت در اتاقش که رفتم گفت گرسنه نیستم. وقتی اصرار کردم برای اولین بار تندی کرد و گفت ولم کنید نمی خواهم؛ غذا نمی خواهم.
الان چند ساعت است که هنوز صدای گریه اش می آید، قطع که نشده؛ شدیدتر هم شده! دیگر پنهانش هم نمی کند.
من و جمشید هم دست و پایمان را گم کرده ایم و هر چه فکر می کنیم فکرمان به جایی قد نمی دهد و نمی توانیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده که اینطور عرفان را پریشان کرده است. غسل کردن که گریه ندارد. مگر جنب شدن حرام است؟! او که مطمئنا احکامش را هم می داند که برای غسل به حمام رفت. پس چرا اینطور گریه می کند؟ پدرش می گفت شاید به خاطر اینکه دیشب سحر خیزی و تهجد نداشته اینطور گریه می کند.
اصلا نمی گذارد به اتاقش بریم و با او حرف بزنیم، فقط گریه می کند و گریه ..

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 304
بازدید کل : 60094
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب